رفتی؟ به سلامت
کفش هایت را برداروبرو... جای پایت هفت پشت آن طرف تر از نم باران جا مانده. حتی یادم نمی آید چقدر به لباس هایت می آمدی... همان روزهایی که حرف هایت را تحویل می گرفتم ومی گذاشتم لای کتاب هایم،همان وقت ها که سفسطه می بافتی و دست هایت را میانشان گره می زدی،من همان جا تو را جا گذاشتم، تو یادت نمی آید اما مرا که می شکستی دوباره بلند می شدم،انگشتانت را می گذاشتم بین کاغذهایم،نگاهت را می دوختم به آیینه وتوهر روز بیشتر عاشق خودت می شدی.
خودکارهایت را بردار وبرو...کلمه هایت دیگر هیچ آبی را گرم نمی کند تا دستم را بگیری وبچرخانی میان مُضحکی سرنوشتم.حتی یادت نمی آید من چقدر پشت پرده حرف هایم را می زدم تا تو به خودت نگیری.من بلد نبودم مثل تو ساعتم را رو به روی مهتاب کوک کنم تا یادم نرود گاهی باید زنگ زد وشبیه بچه ها فرار کرد.
خیالت را بردار وبرو...من خیس یک مشت بارانم که((چتر)) برای هیچ کدام از قطره هایش تعریف نشده. حتی یادم نمی آید از کدام دلدادگی برگشتم که بازی را بردی. من تورا همان جایی که تمام شدی جا گذاشتم... لطفادیگر برای خواب هایم نامه ننویس.
نظرات شما عزیزان: