غروب آفتاب
غروب آفتاب چه غم انگیز است دوست دارم با دستهای ضعیفم خورشید طلایی را بگیرم
تا هرگز غروب نکندولی افسوس که امکان پذیر نیست هرگاه به غروب آفتاب نگاه میکنم و
تاریکی پس از آن به یاد می آورم چشمانم پر از اشک می شود زیرا به یاد غروب عشقم
می افتم عشقی که چند روز بیشتر دوام نیافت ولی برای همیشه غروب کرد با آنکه
بعد از غروب آفتاب ستاره ها وماه جای آن را می گیرند ولی بعد از رفتن عشقم هیچ چیز
نتوانست جای آن را پر کندزیرا او همه چیزم بود.
عشقم تنها زندگیم را روشن کرده بود. و حتی امید به زندگی را به من بخشیده بود.
من همه چیز را درون آن می دانم ولی با تمام اینها نمیدانم چرا یکباره مانند مهی که به سرعت
از کوه پایین می آیدهمه چیز نیست و نابود شد .
امیدوارم که دوباره صدای گرم ومهربانت در گوشم زمزمه کند .
نمی خواهم کسی با یار من جز من سخن گوید
اگر چه قاصد من باشد وپیغام من گوید
نمی خوام که یارم رود روزی به گورستان
که شاید مرده ای جان گیرد وبا آن سخن گوید
نظرات شما عزیزان:
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)